معنی همه یک ملت

حل جدول

همه یک ملت

فیلمی با بازی محمود عزیزی


ملت

مردم یک کشور

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

ملت

ملت. [م ِل ْ ل َ](ع اِ) دین و کیش و شریعت.(غیاث). کیش و دین و آیین و مذهب.(ناظم الاطباء). مله. ج، مِلَل «: فاتبعوا ملهابراهیم حنیفاً». اشتقاق ملت از امللت الکتاب است وملت و دین دو نام اند آن شرع را که خدای عزوجل نهاد میان بندگان بر زبان انبیا.(کشف الاسرار ج 1 ص 206):
امیرعالم عادل محمد محمود
جلال دولت و ملک و جمال ملت و دین.
فرخی.
و آنانکه مفسدان جهانند و مرتدان
از ملت محمد و توحید کردگار.
منوچهری.
یمین دولت و دولت بدو گرفته شرف
امین ملت و ملت بدو گرفته جمال.
عنصری.
از روزگار و خلق ملولم کنون ازآنک
پشتم به کردگار و رسول است و ملتش.
ناصرخسرو.
آفتاب پرست بوده اند یاملتی ضعیف داشته و...(ابن البلخی).
همیشه تا رخ صورت بری است از معنی
همیشه تا دل دعوی قوی است از برهان
تو دار مایه ٔ اظهار صورت و معنی
توباش حجت برهان ملت و ایمان.
عثمان مختاری(دیوان چ همایی ص 368).
شمشیر پاسبان ملک است و نگاهبان ملت.(نوروزنامه).
عید اضحی سنت و رسم خلیل آزر است
اهل ملت را به رسم و سنت او افتخار.
امیر معزی(دیوان چ اقبال ص 410).
زین فتح نو که کردی ملت گرفت قوت
زین ملک نو که بردی دولت گرفت بالا.
امیرمعزی.
شادی به تو مخلد، شاهی به تو مؤید
ملت به تو مزین، دولت به تو مهنا.
امیرمعزی.
معین دولت عالی نصیر ملت حق
که پهلوان ملوک است و سیدالامرا.
امیرمعزی.
خلاف میان اصحاب ملتها هرچه ظاهرتر، بعضی به طریق ارث دست در شاخی ضعیف زده و...(کلیله و دمنه). در ترجیح دین و تفضیل مذهب خویش سخنی می گفتند و گرد تقبیح ملت خصم و نفی مخالفان می گشتند.(کلیله و دمنه).
سپهر دانش و دولت بهار ملکت و ملت
جمال مسجد ومنبر نظام مجلس و میدان.
عمعق(دیوان چ نفیسی ص 190).
موحدی است گذشتن ز ملت ثنوی
ولیکن از ثنوی زادگی گذر نبود.
سوزنی.
مفتی شرع کرم عاقله ٔ ملت جود
آنکه از مادر احرار چنو کم زاید.
انوری(دیوان چ مدرس رضوی ج 2 ص 636).
دولت و ملت جنابه زاد چو جوزا
مادر بخت یگانه زای صفاهان.
خاقانی.
از نسیم عدل او هر پنج وقت
چارملت را امان بینی بهم.
خاقانی.
امام ملت چارم که آسمان ششم
سعود مشتری او را نثار می سازد.
خاقانی.
دولت شده در زمان عمرت
چون ملت در ضمان کعبه.
خاقانی.
مراسم ملک و ملت به وی تأکید پذیرفته.(سندبادنامه ص 6). در ملت خدای ترسان و حق پرستانید.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 254).
وز آنجایی که یزدان آفرید است
نیاکان مرا ملت پدید است.
نظامی.
هست کیش و راه و ملت بی شمار
تا تو بشماری نیابی روزگار.
عطار.
از برای تشیید قواعد دین و ملت و تشدید عواقد فرض و سنت انبیا و رسل را به خلایق فرستاد.(جوامع الحکایات عوفی).
آنجا که الست آمد ارواح بلی گفتند
این مذهب و ملتها می دان که نبود آنجا.
مولوی(کلیات چ امیرکبیر ص 14).
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را مذهب و ملت خداست.
مولوی(مثنوی چ رمضانی ص 106).
پناه ملت حق تا چنین بزرگانند
هنوز هست رسول خدای را انصار.
سعدی.
جوری که تو می کنی به اسلام
در ملت کافری ندیدم.
سعدی.
سعدی اینک به قدم رفت و به سر بازآمد
مفتی ملت اصحاب نظر بازآمد.
سعدی.
مذهب حق دارم و ملت خیرالبشر
در بد و نیک جهان عقل امام من است.
ابن یمین.
شیخ عالم قطب ملت کآسمان فضل را
محور رأی منیر او بود دائم مدار.
ابن یمین.
چون به دین اسلام درآمد و ملت نبوی و دین حنفی را به گوش هوش و سمع رضا اصغا فرمود... در اخلاص از اویس و سلمان صادقتر شد.(تاریخ غازان ص 76). اعتقاد موحدان در اعجاز ملت احمدی و اظهار دین محمدی... ممهدتر... شد.(تاریخ غازان ص 77). اشعه ٔ انوار دین محمدی بر ضمیر منیرش ساطع و لامع گشت و در خاطر عاطرش میلان به این ملت حق ظاهر می شد.(تاریخ غازان ص 78). پیری مجوسی را بر آن دیدند از اهل جدل و کلام و بحث آن شیخ از ایشان پرسید که شما را چه مذهب و ملت و کیش است.(تاریخ قم ص 66). ایشان را به اسلام دعوت کنید و مردم بدیشان فرستید و تعریف کنید و مذهب و ملت خود بر ایشان عرض کنید.(تاریخ قم ص 66).
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.
حافظ.
و رجوع به مله شود.
- مجوسی ملت،آنکه بر دین مجوس است:
مجوسی ملتی هندوستانی
چو زردشت آمده در زندخوانی.
نظامی.
- ملت اسلام، شریعت اسلام.(ناظم الاطباء).
- ملت بیضا، شریعت اسلام.(ناظم الاطباء).
|| گروه.(غیاث). گروه و مردمانی که بریک کیش و آیین باشند.(ناظم الاطباء). پیروان یک دین:
بشد ز ملت پور خلیل حمزه پدید
که بد به قوت اسلام احمد و حیدر.
ناصرخسرو.
از او هر امتی را امر معروف
وز او هر ملتی را نهی منکر.
امیرمعزی.
کدام فضیلت از این فراتر که از امت به امت و از ملت به ملت رسید و مردود نگشت.(کلیله چ مینوی ص 19).
دل ملت بدو شده است قوی
بازوی دین بدو گرفته ظفر.
جمال الدین عبدالرزاق(دیوان چ وحید دستگردی ص 177).
هم ز کلکت شرع او اندر حریم احترام
هم ز عدلت ملت او با ردای کبریا.
جمال الدین عبدالرزاق(ایضاً ص 38).
||(اصطلاح حقوق) گروهی از افراد انسانی که بر خاک معینی زندگی می کنند و تابع قدرت یک حکومت می باشند.(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). در تئوری کلاسیک ناشی از انقلاب کبیر فرانسه ملت عبارت است از شخص حقوقیی که ناشی می شود از مجموعه ٔ افرادی که دولت را تشکیل می دهند و دارای حق حاکمیت می باشند.(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). ||(اصطلاح حقوق بین الملل عمومی) دسته ای از افراد انسانی که عموماً در خاک معینی سکونت اختیار کرده و دارای وحدت نژاد و زبان و مذهب می باشند به طوری که این وحدت برای آن افراد طرز فکر و تاریخ مشترک بدان گونه ایجاد کند که پیوند همزیستی بین آنها پدید آورد. در فقه اصطلاح امت به همین معنی استعمال شود.(ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).

ملت. [م َ](ع مص) حرکت دادن و سخت جنبانیدن چیزی را.(ازمنتهی الارب)(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).


ملت خدائی

ملت خدائی. [م ِل ْ ل َ خ ُ](حامص مرکب) ملت خدایی. خداوند ملت بودن. بر همه ٔ دین ها فائق آمدن:
ز ملت ها برآرد پادشائی
به شرع او رسد ملتخدائی.
نظامی.
و رجوع به ملت شود.


ملت پاسبان

ملت پاسبان. [م ِل ْ ل َ](ص مرکب) پاسبان ملت. آنکه پاسبانی ملت کند. نگهبان ملت:
شاه ملت پاسبان را بر فلک
هفت سلطان پاسبان بینی به هم.
خاقانی.


ملت فروز

ملت فروز. [م ِل ْ ل َ ف ُ](نف مرکب) موجب رواج ملت. موجب رونق کار ملت:
افسرخدای خسرو، کشورگشای رستم
ملت طراز عادل، ملت فروز داور.
خاقانی.
و رجوع به ملت شود.


ملت دوستی

ملت دوستی. [م ِل ْ ل َ](حامص مرکب) حالت و چگونگی ملت دوست. و رجوع به ملت دوست شود.


ملت پروری

ملت پروری. [م ِل ْ ل َ پَرْ وَ](حامص مرکب) حالت و چگونگی ملت پرور. در اندیشه ٔ رفاه و سعادت ملت بودن. و رجوع به ملت پرور شود.


همه

همه. [هََ م َ / م ِ] (ضمیر مبهم، ص، ق) برای احاطه ٔ افراد و شمول اجزا می آید و جمع کردن آن با یای وحدت غرابتی دارد، چنانکه سعدی گوید:
همه تخت و ملکی پذیرد زوال.
(از غیاث).
یکی از موارد استعمال لفظ همه در معنی «هر» و شاهد منقول از سعدی از این مورد است. (یادداشت مؤلف). فرق لفظ «هر» و «همه » آن است که «هر» برای شمول افراد است من حیث المجموع و «همه » من حیث الافراد، لهذا خبر هر دو مفرد و جمع واقع میشود. (غیاث). در این مورد نیز باید گفت که صحیح آن است که: خبر «هر» مفرد و خبر و فعل برای «همه » جمع استعمال شود و «هر» به معنی یک یک از افراد است و «همه » معمولاً به معنی «کل » و «تمام » افراد با هم است. با این حال گاه «همه » به معنی «هر» به کار میرود: همه کس یا همه جا یا همه چیز:
برگزیدم به خانه تنهائی
ازهمه کس درم ببستم چست.
شهید بلخی.
همه نیوشه ٔخواجه به نیکویی و به صلح
همه نیوشه ٔ نادان به جنگ و کار نغام.
رودکی.
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه بازبرده به تابوت و زنبر.
رودکی.
هر کسی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی.
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
از آبنوس، دری اندر او فراشته بود
بجای آهن، سیمین همه بش و مسمار.
ابوالمؤید بلخی.
چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
شوم چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال.
معروفی.
همه کبر و لافی به دست تهی
به نان کسان زنده ای سال و ماه.
معروفی.
همه بازبسته بدین آسمان
که بر پرده بینی بسان کیان.
ابوشکور.
اگر روزی از تو پژوهش کنند
همه مردمانت نکوهش کنند.
ابوشکور.
و این قوم را با همه قومی که گرداگرد ایشان است جنگ است و دشمنی است. (حدود العالم). و همه طیبی که آنجا برند از هوای آنجا بوی او برود. (حدودالعالم).
خروشان و کفک افکنان و سلیحش
همه ماردی گشته و خنگش اشقر.
خسروی سرخسی.
چشم چون جامه ٔ غوک است گرفته همه سال
لفج چون موزه ٔ خواجه حسن عیسی کج.
منجیک.
تو نزد همه کس چو ماکیانی
اکنون تن خود را خروس کردی.
عماره.
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی با حکایت تا پساوند.
لبیبی.
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ؟
لبیبی.
همه سر آرد بار آن سنان نیزه ٔ او
هرآینه که همی خون خورد سر آرد بار.
دقیقی.
همه نامداران آن مرز را
چو طوس و چو کاووس و گودرز را.
فردوسی.
چو دیدند ایرانیان روی او
همه برنهادند بر خاک رو.
فردوسی.
ز رنجی که ایدر شهنشاه برد
همه رومیان آن ندارند خرد.
فردوسی.
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست
همچو آگنده به صد رنگ نوآیین سیرنگ.
فرخی.
با هنر او همه هنرها یافه
با سخن او همه سخنها ترفند.
فرخی.
گفت کاین مردمان بی باکند
همه همواره دزد و چالاکند.
عنصری.
به همه شهر بوداز او آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین.
عنصری.
گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست
گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای.
منوچهری.
عاشق از دور به معشوقه ٔ خود درنگرید
بخروشید و خروشش همه گوشی بشنید.
منوچهری.
بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زائل گشت. (تاریخ بیهقی). آن نظام بگسست و کارها همه دیگر شد. (تاریخ بیهقی). من از بهر عباسیان انگشت درکرده ام در همه جهان و قرمطی میجویم. (تاریخ بیهقی).
همه عدل ورز و همه مکرمت کن
همه مال بخش و همه محمدت خر.
ناصرخسرو.
جانم همه در اضطراب بندد
چشمم همه در انتظار دارد.
مسعودسعد.
گرچه ایشان اقارب اند همه
در اقارب عقارب اندهمه.
سنائی.
همه نقود خانه پیش چشم من آمدی. (کلیله و دمنه).
تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور
همه سروی ز خاک و او از نور.
نظامی.
چون که مرا زین همه دشمن نهند
تهمت این واقعه بر من نهند.
نظامی.
ورای همه گوهری بودِ او
همه رشته ای گوهرآمود او.
نظامی.
یک مؤذن داشت بس آواز بد
شب همه شب میدریدی حلق خود.
مولوی.
نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین
همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری.
سعدی.
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو بیرون کرد از سر همه سودایی.
سعدی.
از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست.
سعدی.
ناچار هرکه صاحب روی نکو بود
هر جا که بگذرد همه چشمی بر او بود.
سعدی.
- این همه، مقدار زیاد. این مقدار:
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبری ست کز آن شاخ نباتم دادند.
حافظ.
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست.
حافظ.

فرهنگ عمید

ملت

مردم یک کشور که از یک نژاد و تابع یک دولت باشند،
[قدیمی] شریعت، کیش، آیین،
[قدیمی] پیروان یک دین،


همه

تمام، جمله، جمیع: همه آمدند،
همگی: آن‌ها همه آمدند،
هر: همه طرف را گشتم

فرهنگ معین

ملت

کیش، آیین، پیروان یک دین، مردم یک کشور. [خوانش: (مِ لَّ) [ع. مله] (اِ.)]

فرهنگ فارسی آزاد

ملت

مِلَّت، شریعت، مذهب، آئین، ایضاً دِیَه یا خون بها (جمع: مِلَل)، در فارسی به معنای اهل یک مملکت، مردم یک کشور و پیروان یک دین نیز مصطلح است،

معادل ابجد

همه یک ملت

550

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری